من به باران تند و نمنم تو
دشتهای همیشه خُرّم تو
کوههای سفیدِ پابندت
لالههای دمیده از غم تو
من به آن رودها که میریزند
پای سرسبزی مصمّم تو
من به هر جادهای که همراه است
با قدمهای سخت محکم تو
من به هر روستا به هر شهرت
به تمامیّت معظّم تو
من به هرکس که با تمام وجود
مانده پای سُرور و ماتم تو
به خروش سفید و قرمز و سبز
به شکوه سه رنگ پرچم تو
من به عشق تو رأی خواهم داد
به بلندای اسم اعظم تو...
566
0
4.5
کجای باغچه قایم شده، کجا گنجشک؟
نمیشد از من و این آسمان جدا گنجشک
دوباره گفته به او سنگریزهای شاید
که هیس.. جیک نزن.. بی سر و صدا.. گنجشک!
نمیگذاشت که حرفم به شاخه بنشیند...
نمیپرد وسط حرف من چرا گنجشک
نمیپرید از این باغ در زمستان هم
نبود مثل پرستو که بیوفا گنجشک
چه فصلی است که پرپر به خاک میریزند
هزار برگ جوان و هزارها گنجشک
شده است یک گل سرخ هزار پر، داده است
ببین چگونه جواب گلوله را گنجشک
نپرس اینکه کجا رفتهاست گنجشکت
بپرس اینکه چه کرده است بمب با گنجشک
::
دوباره میرسد آن روزها که خواهد بود
میان مستی نارنجها، رها گنجشک ؟
626
0
5
از نسیم شاخسارت سارهای سوخته..
از تو باقی مانده زیتونزارهای سوخته
آن زمینهای چراغان به و نارنج و سیب
چیستاند اکنون به جز هکتارهای سوخته
مانده از زیبایی آغوشها و بوسهها
قابهای زخمی و دیدارهای سوخته
از شمار بیشمار کشتگان و کشتگان
کی خبر دارند این آمارهای سوخته
بمبها اما چرا اینقدر وحشت کردهاند
از صدای حنجری با تارهای سوخته
مرد را از مرگ باکی نیست،طوفان میشود
عاقبت خاکستر سردارهای سوخته
زنده میماند که شهر دیگری برپا کند
نام مجروح تو بر دیوارهای سوخته
498
0
5
از زیر تلّ وحشی آوار برخیز
ای خانهی بیسقف ِ بیدیوار برخیز
باید بگیری عاشقانت را در آغوش
با اشتیاق لحظهی دیدار برخیز
تا پر درآرد کودکت از شادمانی
با بادبادکهاش، شاهینوار برخیز
تا کِی کبوترهای تو بیلانه باشند
ای ساقهی مجروح زیتونزار برخیز
نگذار در چشم جهان ویرانه باشی
با هرچه داری در توان اینبار برخیز
با دشمنان خونیات تا کی مدارا؟!
امشب به عزم آخرین پیکار برخیز
461
0
5
نگذار تا تو را بکشاند به بازی اش
با آن نگاه موذی از خویش راضی اش
نجار قصه، دوست جنگل نمی شود
دقت بکن به خنده ی دندان گرازی اش
در فکر خشک کردن انبوه شاخه هاست
طبق محاسبات دقیق ریاضی اش
با ژست باغبان به تو نزدیک می شود
بشناسش از تملق و گردن فرازی اش
از بیخ ریشه می بُرد آن گاه می بَرد
ما را به کارخانه ی کبریت سازی اش
ما را به جان هم که بینداخت، می شود
خود خانه ی عدالت و خود نیز قاضی اش
537
1
4.33
یک مسافرخانهی بی رنگ و روی بی نشان
از نفس افتاده در بین هتلهای جوان
سالهای سال چشمانش به چشمت خیره بود
صبح و ظهر و شب به اذنت داشت صدها میهمان
خاطراتش از خیابانهای مشهد میرسد
تا نخستین خشت گوهرشاد تا تیموریان
با نگاه گرم گنبد الفتی دیرینه داشت
هم کلامش دسته دسته نامهبرهای جهان
حسرت یک لحظه چشم انداز او را داشتند
نسل در نسل کبوترخانههای اصفهان
ذکر کاشیکاشیاش یا نور یا شمسالشموس
نقش بر روی جبیناش سرنوشت آهوان
اینک اما بیامان در معرض ویرانی است
یک مسافرخانۀ بیصاحب بیخانمان
::
می شود از نوبسازی این دل فرسوده را ؟
ای تو حتی با کلوخ و سنگ و سیمان مهربان
میشود کاری کنی که جان بگیرد باز هم
این مسافرخانه در بین هتلهای جوان
614
1
4
خبرنگار بگو در یمن چه می گذرد
میان قلب اویس قرن چه می گذرد
به آن عقیق که در خاک و خون خود غلطان
غریب مانده میان وطن چه می گذرد
به او که کودک دلبند خویش را خواباند
نه روی تخت، میان کفن چه می گذرد
از آن عروسک بی دست و پای بی آغوش
بپرس لحظه ی موشک زدن چه می گذرد
چه با شتاب روان است مرز گورستان
بپرس دست کم از گورکن چه می گذرد
نگاه کن دل دریای سرخ می داند
به ماهیان خلیج عدن چه می گذرد
عبور کن شبی از آبهای تنگه ی اشک
ببین به پیر و جوان، مرد و زن چه می گذرد
هزاربار به صدها زبان زنده بگو
- تویی اگرچه فقط یک دهن- چه می گذرد
خبرنگار که خود را زدی به بی خبری
درست و راست بگو در یمن چه می گذرد
524
0
4.5
بردم پناه از شب سرما به فاطمه
از درهی درندهی دنیا به فاطمه
آویختم به رشتهی نوری که میرسید
از چار سو به ساقهی طوبی به فاطمه
رازی که هیچوقت نگفتم به هیچکس..
آهی شدم که بسپرم آن را به فاطمه
من، ابرسنگ ساکت تنها، گریختم
از کوه و دشت و جنگل و دریا به فاطمه
افتاد دانه دانهی اشکم به دامنش
نزدیک بودم این همه آیا به فاطمه؟
::
آنقدر روشن است و درخشان که دادهای
ای عشق نام نامی زهرا به فاطمه
"من سردم است" در ته این ظلمت نمور
دست مرا بگیر خدایا به فاطمه...
880
1
4.11
در سایهسار گیسوی حوّاست شهر من
زیباست..بیملاحظه زیباست شهر من
سبز از نسیم سیب سحرگاه خلقت است
تلفیقی از وقار و تماشاست شهر من
چون دختران عاشق از غم تکیدهاش
تنها و مهربان و شکیباست شهر من
او را مبین نشسته در آغوش شورهزار
دریای آبهای گواراست شهر من
گفتند آشیانهی آل محمد است
بر شاخهی مقدس طوباست شهر من
از روزگار دور در آفاق، روشن است
مدیون مهر دختر زهراست شهر من
1190
0
4
باران با خورشید توأم! دوستت دارم
با آسمان با خاک محرم!دوستت دارم
اسم تو هادی، رسم تو رفتار تو هادی
شهر خدا! آدم به آدم دوستت دارم
وقتی که میخوانم زیارتنامههایت را
گاهی شدید و گاه نمنم دوستت دارم
با خاطرات سامرایم عالمی دارم
ای خاطرات خوب عالم دوستت دارم
لبخند تو یعنی که صبح عید در راه است
محبوب من در شادی و غم دوستت دارم
در وحشت این چاه در اعماق این ظلمت
ای ریسمان نور، محکم دوستت دارم
در ساحل یک برکه پیش از آفرینش بود
آن اولین باری که گفتم دوستت دارم
از معجزت در ذرهای گمنام، مهر توست
ای آشنای اسم اعظم دوستت دارم
از صفحه ی اینستاگرام شاعر:
https://www.instagram.com/p/CDeXA_apY_t/
999
0
2.39
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
صدایم میزنی در کوچهها با لهجهی آذر
زمستانی که داری در صدایت خوب خواهد شد
غمی که با وجود خندهی پهن نمکزارت
سرایت کرده در جغرافیایت خوب خواهد شد
شکایت کم کن ای نیزارهایت طعمهی آتش
صبوری کن که پایان حکایت خوب خواهد شد
قرار یارها در کافههایت شعر خواهد خواند
و حال من که بیتابم برایت، خوب خواهد شد
به دست او که درمان میکند درد طبیبان را
به لطف عشق،درد بی دوایت خوب خواهد شد
دوباره میرسد از هر طرف مهمان ناخوانده
شب دلتنگی زائرسرایت خوب خواهد شد
2366
2
4.45
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
رفتیم به دیدار حکیمان و طبیبان
گفتند که با دانش آنها، شدنی نیست
این زخم که بر پیکر ما دست خودی زد
آنقدر عمیق است که حاشا شدنی نیست
کُند است چنان رفتن هر ثانیه،انگار
شب این شب عقربزده فردا شدنی نیست
هرقدر که پیراهن گلدار بپوشد
بی نور شما باغچه زیبا شدنی نیست
رخصت بده بانوی عزیزم بنویسم
بی عطر حرم، چشم غزل وا شدنی نیست
2386
0
4.85
در پیش روی ما خیابانی که باریک است
پر می زنی اما جهان پشت ترافیک است
اخبارِ صبح شنبه از خون تو می گوید
خون تو یعنی جمعه ی دیدار نزدیک است
اخبار می گوید تو را کشتند و در گوشم
این جمله مثل آخرین دستور شلیک است
خون تو چون انبار باروت است خواهد زد
آتش به سر تا پای دنیایی که تاریک است
آری شهادت عین آزادی است مرد! ای مرد!
این بیت ها تنها برای عرض تبریک است
957
0
5
ای دهانت لانه گنجشکهای شاد پر چانه
کودک من ای تمام حرفهایت فیلسوفانه
صد گره وا میشود از بغضها و اخمهای من
میزنم هر بار بر موهای تا سرشانهات شانه
تازگیها اولین دندان پیشین تو افتادهست
رفته یعنی از زمان مستی ما هفت پیمانه
با تو بازی میکنم دیوانه بازی میشوم هروقت
از نبایدها و بایدهای عقل خویش دیوانه
تا شبیه کودکیهایم بفهمی حرف گلها را
بستهام روبان موهای تو را هم مثل پروانه
1855
0
4.33
جملهی اندوهگین روی نیسان عاشق است
حتم دارم آن جوان پشت فرمان عاشق است
سبزه ای که بیسبب یا با سبب روییده است
با تحیر در سماع دور میدان عاشق است
خسته ای از جیغ ماشینها، توقفها، ولی
گوش کن! اعصاب خرد راهبندان عاشق است
لحظه ای احوال زرد تاکسی ها را ببین
فکر کن!حتی همین فولاد بیجان عاشق است
صبر کن! دیوان حافظ میدود دنبال تو
کودکی که میفروشد فال ارزان عاشق است
پیر پامیری، همان آهی که دیگر سالهاست
آمده تا "شهرقائم" از بدخشان عاشق است
سخت میگیرد ولی بگذر از او،از او مرنج
گرچه خیلی سنگ رفتار است دربان، عاشق است
ابر دلتنگی که گاهی بغض و گاهی گریه است
گاه پیدا عاشق است و گاه پنهان عاشق است
در مسیر از حرم تا جمکران حس میکنی
عابر و راننده، ماشین و خیابان عاشق است
1523
0
4.62
غم است و غم است و غم است و غم است
جهان سر به سر ماتم و ماتم است
فقط رنج نان،جنگ،آوارگی ست
هر آن چیز از زندگی یادم است
به جز زلزله،سیل،طوفان،بلا..
چه در صدر اخبار این عالم است
فقط زخم بر زخم بر زخم زد
هر آن کس که پنداشتم مرهم است
کسی که به اسمش قسم خورده ام
چه بسیار دیدم که نامحرم است
بگویم هر آنقدر از بی کسی
کم است و کم است و کم است و کم است
ندیدم به جز غم،چرا گفته اند
غم و شادی این جهان در هم است
بگریید ای ابرهای سیاه
دلم تنگ آن آبیِ نم نم است
::
تو ای عشق ویرانگر من،بمان!
که جای تو در سینه ام محکم است
1734
0
4.67
نامت علی بن محمد، النقی، هادی
با نام تو آمد به لبهای جهان شادی
نام تو آمد سورۀ انسان به خود بالید
آغاز شد با نور نامت آدمیزادی
از برکت اسم تو باران زد، فراوان زد
در جای جای خاکدان رویید آبادی
در جان ما توفان خورشیدی به پا کرده است
آن پرتو مهری که از نورت به ما دادی
حتی برای زخم دشمن نسخه پیچیدی
ای مهربانی در نهادت ارث اجدادی
رفتی به استقبال دزد خانه با فانوس
ای با تو زیباتر شده نام تو! یا هادی!
1030
0
5
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا، دیگر نداری خانه در این شهر...
یادم میآید تا کجاها کیسهای نان را
میبرد آن شبها علی بر شانه در این شهر
وقتی تمام مردمانش عاقلاند ای عشق!
پیدا نخواهی کرد یک دیوانه در این شهر
آواره، گشتم کوچهها را یک یک اما نیست
جز طوعه هرگز قامتی مردانه در این شهر
هر کس که روزی نامهٔ یاری برایت داد
شد نیزهدار لشکر بیگانه در این شهر
دورت بگردم! بادهای شام آوردند
انگار با خود قحطی پروانه در این شهر
این نامه از مسلم به دستت میرسد اما
کشتند او را ناجوانمردانه در این شهر
1861
0
4.2
تقدیم به گوهرشاد بیگم، بانوی خردمند و نیکوکار دوره ی تیموری و بانی مسجد گوهرشاد
شفایت را شبی نزدیک، از غمباد می بینم
حکیم عاشقی از جانب بغداد می بینم
برقصان چارقدهای سپیدت را پری بیگم!
تو را از امپراتوران صلح آباد می بینم
پسر!... آن هم سه تا... با چشم های آبی روشن
ببین! خاتون من! در طالعت اولاد می بینم
و پشت پرده ی چشمانت ای بانوی تیموری
نگارستانی از نقاشی بهزاد می بینم
مجالی هست هی کن مادیان بادپایت را
برایت عمرِ طولانی تر از هشتاد می بینم
شهادت می دهم دیوانه ی شاه خراسانی
تو را از خادمان صحن گوهرشاد می بینم
1349
0
4.67
از من پذیرا باش شعری اتفاقی را
از بین انبوه قوافی یک اقاقی را
شاه خراسان پای عشق و عاشقی بگذار
این بیت های در هم هندی عراقی را
بعد از تو آهوها پی صیاد می گردند
دنیا ندیده ست اینچنین سبک و سیاقی را
مستانگی ها را چگونه شرح باید داد
وقتی گرفتند از زبان شعر ساقی را
زاینده رودم در سرشتم ردّی از دریاست
تا کی بگیرم سرنوشتی باتلاقی را
آقا به من فرصت ندادند این کبوترها
در نامه بنویسم تمام اتفاقی را...
دیگر مرا تاب سرودن بیش از اینها نیست
لطفا شما بنویس از این لحظه باقی را
1448
0
4.8
یک سال پیرتر شده ایم اما،تنها به این خوشیم که می بینی
ما کودکان کوچه ی بالایی،ما کودکان کوچه ی پایینی
شاید عوض کند غزلی امشب با شورِ خویش طعم دهانها را
شاید بکاهد اندکی از این زهر،تقسیم جعبه جعبه ی شیرینی
هر جشن بی تو شادی غمگینی ست،نقش و نگارها همه بی جانند
در چشم من تمام خیابانها چون فرشهای کهنه ی ماشینی
امروز در نهایت تاریکی، دلخوش به نور نازکشان هستیم
ما را اگرچه گرم نخواهد کرد،این لامپ های کوچک تزیینی
در این شبی که بیشتر از هر شب، ما میزبان آمدنت هستیم
تنها به این خوشیم که برداری،لیوان شربتی هم از این سینی
2984
0
4.38
آرزوی کوهها یک سجدهی طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
دستهایش شاخهی طوباست، مشغول دعاست
ماه و خورشید و فلک در سایه ی نورانیاش
تا که شد یک شب عروس خانه ی آل عبا
شهربانوی جهان شد مادر ایرانیاش
می وزد از منبرش فریادهای یاحسین
شامها ویرانهی هر خطبهی توفانیاش
در کلامش ضربت شمشیر حق حیدر است
عبدودها کشته از شور حماسی خوانیاش
اوست فرزند منا و مکه فرزند صفا
چشمهها میجوشد از هر واژهی قرآنیاش
2252
0
4.78
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
کدام دامن پر مهر می شود بالش؟
به گریه های یتیمانه خواب خواهد داد
کدام عشق به این سفره های نان و نمک
پس از عبور تو رنگ و لعاب خواهد داد
مرا هر آینه او از سکوت پر کرده است
هم او که آه مرا بازتاب خواهد داد
برای آنکه بگیریم انتقامت را
خدا به گردش دنیا شتاب خواهد داد
زمانه ای که به زهرا چنین جفا کرده است
مگر سلام علی را جواب خواهد داد!؟
1492
0
5
خسته ام از راه، می پرسم خدایا پس کجاست
شهر..آن شهری که می گویند:"سُرَّمَن رَای" ست
تابلوهای کنار جاده می گویند نیست
چند فرسخ بیشتر از راه ما، تا راه راست...
*
رو به رویم ناگهان درهای بازِخانه ات
بر لبم نام کریمی، چون امامِ مجتبی ست
احتمال ریزش یکریز باران قطعی است
در دلم اندوه عصر جمعه های کربلاست
آسمان یک کاشی از محراب تو، دریا فقط
گوشه ی سجاده ات در نیمه شب های دعاست
از کراماتت چه باید گفت وقتی با تو است
آنچه یک حرفش فقط با آصف بن برخیاست
از کبوترهای شهرم نامه ای آورده ام
حالشان خوب است اما روحشان اینجا رهاست
راستی! حال کبوترهای بامت خوب شد؟
در صدای من طنین انفجار گریه هاست
سکّه ها جاری است از چشمانم اما باز هم
دست هایم رو به سویت کاسه های سامراست
4640
1
4.67
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیالم
به سویت می دوم با کودکانی که به دنبالم...
تمام ابرها بر شانه ی من گریه می کردند
گرفتم آسمان خسته را زیر پر و بالم
نمی دانی چطور آرام کردم کودکانت را
گرفتم قطره های اشک را با گوشه ی شالم
ببین بر چهره ی من رد پای باد و باران را!
ببین بی عمر نوح امروز، بانویی کهن سالم!
نشد لبریز در توفان غم ها کاسه ی صبرم
به آن پروردگاری که خبر دارد از احوالم
اگر عمری بماند تا کنارت سیر بنشینم
برایت شرح خواهم داد از اندوه چهل سالم *
میان رفت و آمدهای قایق های سرگردان
به غیر از کشتی ات راه نجاتی نیست در عالم
3836
1
4.33
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را می بیند آن چشمی که باز است
در عکس ها دیدم مزارت را و عمری ست
شمعی به یادت در دلم در سوز و ساز است
از هر غریب و آشنا پرسیدم از تو
گفتند بیش از هر کسی مهمان نواز است
مردی که زانو زد جمل با ضرب تیغش
می لرزد آن وقتی که هنگام نماز است
در باد، بیرق های خونین محرم
در امتداد پرچمت در اهتزاز است
تنهایی ات، تنهایی ات، تنهایی ات، مرد!
بیش از تمام دردهایت جانگداز است
اما نشد - آنقدر اندوهت کهن بود -
بنویسم از چشمان تو شعری که تازه ست
2200
0
4.8
می وزد از ضبط صوت کودکی های "پری"
های های سنج و طبل و روضه های "کوثری"
چیزی از معنایشان هرگز نفهمیدم ولی
آتشی می زد به جانم نوحه های آذری
مثل پرچم های بی تاب عزا در رقص بود
طُرّۀ مویی که بیرون مانده بود از روسری
چون لباس مشکی ام،پیراهنی می خواستند
از منِ مادر،عروسکهای پیراهن_زری
خفته بر درگاه مسجد،حالت معراج داشت
غرق خاک کفش های سینه زن ها، پا دری
پای من در گِل فرو می شد،دلم در عشق،تا
نوحه ای می خواند ابری با زبان مادری
باز می گشتند قزغان های نذری،رو سفید
پیش از آغاز محرم از دکان مسگری
می دود حسّ لذیذی در دلم از آن زمان
تا برای خانۀ همسایه نذری می بری...
باد می آید ولی این برگ های سرخ و زرد
می وزد از ضبط صوت کودکی های پری
1534
0
5
زیارت کردمت دریای من!با چادر آبی
اگر در عکسها افتاده ام چون رود بی تابی
زیارت کردمت با گریه بر آن لحظه هایی که
دوان هستند دنبال ردایت چند مرغابی
چه چیزی از سفر در عمق اقیانوس زیباتر؟
برای قصه ی ماهی_سیاه تلخ تنگابی
ببخش ای شاه اگر من_این گدای مست شیرین عقل_
نمیجویم برای گفتگویت هیچ آدابی
*
شب است و مرغ حق آواز سر داده است با یادت:
جهان خسته است از دست ترازوهای قلابی
چه می ماند کنار عدلت از قانون کشورها
به جز لوحی گلی تر از قوانین حمورابی
*
زیارت کردمت یک روز از نزدیک از نزدیک
تو ای صحن و سرای آسمانی که در این قابی
2047
1
5
این روزها که موسم باران است،ایام سوگواری انسان است
بی وقفه، بی ملاحظه، می سوزد، زخمی که روی سینه ی قرآن است
با گریه آب داده ام از اول، اندوه یاس های بنفشم را
انگار از ازل غم این گلدان، بر قامت خمیده ی ایوان است
هرچند روشن است که خواهد رفت، در یاد من غروب نخواهد کرد
چون روز آفتابی کوتاهی، در بین خاطرات زمستان است
حتی یهودیان همه می دانند، اعجازهای چادر زهرا را
یعنی شما صحابه نمی دانید؟ این دختر امتداد رسولان است
در چشم های خسته ی او مردم، دیوارهای در حرکت هستند
دیگر مدینه شهر پیمبر نیست، آن جا برای فاطمه زندان است
وقتی که بام شهر پر است امروز، از دسته های لاش خوران، آری
افسوس آن پرنده ی غمگین که از قلب ها گریخته ایمان است*
□
مادر صدا زده ست تو را هر بار، در کوچه در میان در و دیوار
این فاطمیّه های عزاداری در انتظار نیمه ی شعبان است
* و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ایمان است
"فروغ فرخزاد"
2809
0
4.79
در پیش روی ما خیابانی که باریک است
پر می زنی اما جهان پشت ترافیک است
اخبارِ صبح شنبه از خون تو می گوید
خون تو یعنی جمعه ی دیدار نزدیک است
اخبار می گوید تو را کشتند و در گوشم
این جمله مثل آخرین دستور شلیک است
خون تو چون انبار باروت است خواهد زد
آتش به سر تا پای دنیایی که تاریک است
آری شهادت عین آزادی است مرد! ای مرد!
این بیت ها تنها برای عرض تبریک است
2534
0
5
حالا که به این ناحیه افتاده گذارم
رد می شوم از مرز، در آن خاک ببارم
رد می شوم از کوه و در و دشت، که با او
در یک شب بین الحرمین است قرارم
سرباز عراقی! به خدا خسته ام اما
هرقدر که آزار دهی، شکر گزارم
هرقدر که تفتیش کنی، مسأله ای نیست
بغضم که هزاران گره افتاده به کارم
در این چمدان های دل آشفته ی دلتنگ
چیزی به جز اندوه نمی شد بگذارم
سرباز عراقی! بگذاری نگذاری
ابرم که نیازی به گذرنامه ندارم
3240
0
5
کربلایت وطن سرخ ترین منظره ها
سیل جاری شده با روضه ات از پنجره ها
باز برخاسته با صور عزایت انگار
خیل جمعیت آسیمه سر از مقبره ها
می رسد تا که به سر قصه، بلند است بلند...
آه از حنجره ها ..حنجره ها..حنجره ها
بارها دیده همین چشم، همین چشم ضعیف
شده با نام تو وا، کورترینِ گره ها
بی چراغت همه ی عمر پی خود می گشت
کشتی نوح که گم بود در آن دایره ها
گفت آن پیر غلامت که فراموشی داشت
هر غمی جز غم تو می رود از خاطره ها
2363
0
5
در فکر جاروی اتاق و هال و ایوانم
درگیر بیت محکمی با تار مژگانم
هر کاسه و بشقاب لب پَر، خوب می داند
در وقت های ظرف شستن، شعر می خوانم
در قهوه ی عصرم چنان زل می زنم انگار
افتاده عکس یار در اعماق فنجانم
هم روبه رویم کاغذ و خودکار گریانی
هم کودکی لجباز آویزان به دامانم
□
ای شعر بس کن دیگر این پرچانگی ها را
ساکت شو تا من بچّه هایم را بخوابانم
3378
1
4.89
به هر کجا که دلت خواست می کنی لانه
و نیستی نگران اجاره ی خانه
چه خوب می شد اگر بال داشتم.. افسوس
همیشه بار گرانی است روی این شانه
تو هم شبیه من اما صبور و کم حرفی
نه مثل این همه گنجشک های پر چانه
گذشت زندگی ام پای چرخ خیاطی
برای دوختن یک لباس مردانه
دلم خوش است که در چشم دیگران مَردم
من این زنی که پرم از زنان دیوانه
بمان پرنده ی من پیش من نمی مانید
تمام عمر تو و جوجه هات بی دانه
*
دو ساعت است که خورشید سفره گسترده است
بلند شو پسرم حاضر است صبحانه
2155
0
4.58
رد می کنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
شاید که دلداری دهی راننده ای را
وقتی شکایت می کند از راهبندان
می آوری تا کوپه کیف مادری را
که ناتوان راهی شده سوی خراسان
شاید صدامان کرده ای با نام کوچک
در غربت یکریز شهری نامسلمان
شاید تو را یک صبح جمعه دیده باشیم
که چای می ریزی برای ندبه خوانان
گاهی می اندیشم در این سرما کجایی؟
شاید کنار آتش یک مرد چوپان
شاید تو را هر جای دنیا دیده باشیم
در زیر باران...زیر باران... زیر باران...
5819
5
4.22
حالا که به این ناحیه افتاده گذارم
رد می شوم از مرز، در آن خاک ببارم
رد می شوم از کوه و در و دشت، که با او
در یک شب بین الحرمین است قرارم
سرباز عراقی! به خدا خسته ام اما
هرقدر که آزار دهی، شکر گزارم
هرقدر که تفتیش کنی، مسأله ای نیست
بغضم که هزاران گره افتاده به کارم
در این چمدان های دل آشفته ی دلتنگ
چیزی به جز اندوه نمی شد بگذارم
سرباز عراقی! بگذاری نگذاری
ابرم که نیازی به گذرنامه ندارم
3290
2
4.37
آمدم تا خانه ات در جستجوی روشنی
آب لطفاً! از میان این همه نوشیدنی
دوست دارم پر شود از تازگی لیوان من
خسته از مرداب بطری های آب معدنی
آمدم از خلوت متروک یک دِیر کهن
مریمی بودم پی آوازهای ارمنی
از ازل انگار در حال رکوعند و سجود
عاشق این سقف هایم، سقف های منحنی
روح کاشی کار ایوان ها به جا خواهد گذاشت
عشق را، حتی میان قلب های آهنی
نور لطفاً! ای سکوت شمع های روی میز
قطره قطره روشنم کن ای چراغ روغنی!
2852
0
4.9
عمری به فکر گریه های کودکان بودم
مادر نبودم هرگز امّا مهربان بودم
پاکیزه تر از هر زنی در روستای خویش
یک روز کوکب خانم این داستان بودم
عاشق شدم، دیوانگی کردم، زمین خوردم
من هم شبیه دیگران وقتی جوان بودم
نشناختم اندازه ی موسی خدایم را
امّا پر از ساده دلی های شبان بودم
□
یادت می آید ای هوای آخر پاییز؟
در غربت گنجشک هایت آشیان بودم
وقتی خیابان زیر پای برف جان میداد
سقفی برای عابر بی خانمان بودم
یادت نمی آید مرا ای کاج همسایه؟
هنگام توفان شانه ای امن و امان بودم
□
جای گلایل، کاشی فیروزه ای بگذار
من عاشق باران و خاک و آسمان بودم
3280
0
4.5
باخنده ی گیلاس ها همراه خواهد بود
راهی که چون دیدار ما کوتاه خواهد بود
بالای درها روی کاشی های سبز آبی
با خط نستعلیق، بسم الله خواهد بود
حتماً کنار حوض، سقاخانه می سازند
آن روزها عهد کدامین شاه خواهد بود؟
صدها غزل از من به رسم یادگاری بر-
قلب صنوبر های خاطر خواه خواهد بود
اینجا همیشه جای گرمی نذر گنجشکان
حتی میانِ برفِ بهمن ماه خواهد بود!
در بین آدم های دنیا، ما گل سرخیم
از رازمان تنها خدا آگاه خواهد بود
روزی برای عاشقان خسته از دنیا
جای قرار ما زیارتگاه خواهد بود
2527
1
4.93
این زن که می بینی نگاهی خاص دارد
در چشمهایش معدن الماس دارد
او عاشق شاهی است که جای زر و سیم
تنها دو تا پیراهن کرباس دارد
هنگام گندم آرد کردن گفتگوها،
با خاطرات نیلی دستاس دارد
با بچه های فاطمه چون همنشین است
با اینکه زهرا نیست بوی یاس دارد
فانوس حاجات جهانی روشن است از
لطفی که نور چشم او _عباس _دارد
1880
0
در این بهار، به دشت و دمن چه می گذرد؟
به حال باغچه، بی یاسمن چه می گذرد؟
صدای شادی گنجشک ها نمی آید
به شاخه های تر نارون چه می گذرد؟
صدای گریه ی خاموش بلبلان از چیست؟
مگر به ساحت سبز چمن چه می گذرد؟
به حال ماه، که با آه و چاه خواهد شد
پس از تو هم نفس و هم سخن چه می گذرد؟
فقط همان درِ آتش گرفته می داند
به زینبت، به حسین و حسن چه می گذرد
میان این همه، کو محرمی که شرح دهد
میان خانه ی مولای من چه می گذرد
2158
0
4.63
از روزهای باد و باران می رسم از راه
با داغهای نینوا، با نوحه ای جانکاه
روباه ها قصد شکار شیر را کردند
کی دیده دنیا شیر را همسفره ی روباه؟
برگشته ام از راه اما ای بنی هاشم!
دیگر ندارد آسمان کوچه ی ما، ماه
آیینه ام از لحظه ی دیدار می آیم
آورده ام از آن تماشا سینه ای پر آه
دیگر نمی بینی جوانی های زینب را
داری به دنبال که می گردی تو عبدالله!؟
2380
1
4.73
آرزوی کوه ها یک سجده ی طولانی اش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانی اش
دست هایش شاخه ی طوباست مشغول دعاست
ماه و خورشید و فلک در سایه ی نورانی اش
تا که شد یک شب عروس خانه ی آل عبا
شهربانوی جهان شد مادر ایرانی اش
می وزد از منبرش فریادهای یاحسین
شام ها ویرانه ی هر خطبه ی توفانی اش
در کلامش ضربت شمشیر حق حیدر است
عبدودها کشته از شور حماسی خوانی اش
اوست فرزند منا و مکه فرزند صفا
چشمه ها می جوشد از هر واژه ی قرآنی اش
2888
2
4.71
بگــــو برای من ای شعــــر از زمانـــه ی او
کدام بیت مـــرا مـــی برد به خانــــه ی او
شبـــی دلــم به هوای زیارت آمــده است
مگــــر قــرار بگیـــرد در آستانـــــه ی او ...
از او بپــرس به عقلـــــم نمــی رسد اصلا
که چیست فلسفه ی عشق بی کرانه ی او
خوشا به حال عبایی که در کشاکش باد
گذاشته است سرش را فقط به شانه ی او
گذشته ها نگذشته است باقی است هنوز
زبانــه مــــی کشد آتش از آشیانــــه ی او
بگو چگونـــه از این شهر صبـــح صادق رفت
بگــــو برای من از رفتـــن شبانـــــه ی او..
نه از غم است که من گریه می کنم امشب
فقـــط به خاطـــر لبخند صادقانـــــه ی او...
2388
3
4.33
به قرآنی که داری در میان سینه ات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
و ایمان دارم ای مهرت قیامت ها به پا کرده
گنهکارانِ چون من عاشقت را زود می بخشند
پر از حس غریب روزهای آخر سالم
پر از دودی که بر می خیزد از خاکستر اسفند
دلم امشب شبیه کوچه های تا حرم تنگ است
دلم در حسرت ایوان دلباز شما تا چند؟
و غمگینم به قدر شانه ی سنگین گاری ها
که ساکم را به سختی تا خیابان تو آوردند
و مسکینم به قدر آن گدایانی که در غربت...
فقط امید دارم از تو ای شاه نجف لبخند
*
نشستم گوشه ی صحنت برایت شعر می خوانم
اگر این لحظه ها حس می کنم هستم سعادتمند
3368
2
4.91
دوست دارم که بمیرم لب ایوان شما ...
2075
0
کفشی از اندوه و کفشی دیگر از شادی به پایم
میدوم در جادهها با کفشهای تا به تایم
میگذارم پشت سر روباهها، خرگوشها را
قصههایی تازه میگویم برای بچههایم
هم شبیه مادری با چهرهی غمگین و جدی
هم شبیه دختری با خندههای نا بجایم
*
حرفهایم با شما باشد برای بعد حالا
گفتگو دارم سر میز تفاهم با خدایم
تلختر، پررنگتر هرقدر باشد بهتر اما
دوست تر دارم بخاری را که از فنجان چایم…
خوب میدانم که روزی روزگاری خواهد آمد
شعر خواهم خواند و او هم دست خواهد زد برایم
2218
0
4.52